ویژه نامه ماه مبارک رمضان

گلریزان تماشا

مصطفی پورنجاتی

سال گرد روزها و شب های تولد دوباره، نزدیک می شود. باز موسم توست، هلال ماه مهربان!

رمضان!

بی تو چه یکدستِ بی روزنی است این شب ها و من چه تنهایم؛ وقتی که هنوز نیامده ای.

این ستاره ها چه بی نورند!

این ابرهای فربه و متراکم، چه گستاخند در رویارویی با من و چه بی رحمند با زمینیان!

هلال نو! ای بشارت ثانیه های تسبیح خدا! بیا و این جلوه فروشی را بسوزان و فرو ریز. من تاب تیرهای دیو را ندارم. حیف از آن سحرها که دور از روی تو می گذشت!

تو کلید دروازه های بهشتی در دست های من؛ وقتی که بیایی.

تو قفل و زنجیر شیطان های دوزخی. زمینیان، چشم به زیبایی بی مانندت گشوده اند تا مانند من، دوام حضور تو را آرزو کنند و در دل تاریک این شب های تار، در همه سال، همنوا با من خطابت کنند: «تنها تو بمان با من! تنها تو بمان».

حالا تو آمدی، ای شعر مجسم، ای نور! به تو سلام می کنم.

همه ستاره های پنج پر فروزان، پیشکش گام های تو؛ شادی رونمای تو، ای عروس ماه های سال!

از دوری تو، تلخی همه دردهای بی کسی و گناه، در من رسوب کرده بود و زیر پوست سوخته من، خاطره مهربانی های خدا، از یاد رفته بود.

اینک ای مطلع لیله قدر!

از این شب که وصال من و تو دست داده، به یمن این آیین و با دیدار تو، آن پرده ها و حجاب ها که آفریده را از آفریدگار دور کرده بود، برداشته شده است و گلریزان تماشاست؛ تماشای حرف های در گلو مانده و واژه های پلاسیده در غربت و تنهایی که حالا با حضور تو، مثل کبوترهای آزاد، به پرواز درآمده است.

سلام بر تو؛

سلامی چو بوی خوش آشنایی!

فرصتی برای صمیمیت دل با گل

محمد کاظم بدرالدین

کتاب رمضان، دستاورد نقره ای روح انسان است.

در پرتو تلاش و مجاهدت های نفس، سپیده باران می شویم از سحرهای «ابوحمزه» از شب های «افتتاح». رمضان، یعنی دریایی در کنار ما، تا دل های غبارآلود را در آن شست وشو دهیم.

رمضان، یعنی باغستانی از عطرهای خدا.

با حلول رمضان، شیرینی سحرهای مناجات، رنگ می گیرد و محبت و قرب، در دل های خشکیده بشر جوانه می زند.

باید برای دقیقه های سبز این ماه، نوروزی ترین تبریک ها را فرستاد.

در سرزمین اردیبهشتی رمضان، هر چه هست، خرمی و نشاط است؛ اگر حکمت ها را دریابیم.

اگر بهره های معنوی امساک را بدانیم، چشم های ما تا رمضان دیگر، زیبا می بینند و دهان های ما، کلمات خشک دنیا را به کار نمی برند.

رمضان یعنی گشوده شدن درب های رو به قرآن، تشنگی برای دریافت حقایق آسمانی.

گمنام ترین لذت ها در متن این کشف عرفانی جا دارند.

رمضان که می آید، دل ها چون بلبلانِ مست، شیفته گلزار انس می شوند.

رمضان که می آید، خلوتکده های آبی شب، دریاترین غزل ها را می سرایند.

دست ها بوی خوش مفاتیح می دهند و تسبیح.

آسمان، چقدر بر این یاس های نیایش غبطه می خورد.

رمضان، فرصتی است تا دل با گل صمیمی تر باشد.

کلاس خودسازی

حسین امیری

بوی رمضان می آید و من، بی قرار مولایم؛ بی قرار وصیت شهید رمضان.

بوی رمضان، یاد یتیمان را در دل، تازه می کند؛ چنان که داغ علی را در دل یتیمان زنده می کرد.

بوی رمضان می آید و صدایی مدام در گوشم می خواند؛ اللّه اللّه از قرآن! اللّه اللّه از یتیمان؛ باید از خواستن نفسم بگذرم.

رمضان، بوی یاد یتیمان و فقیران و در راه ماندگان می دهد، بوی نمازی از سر نیاز و سرود عاشقانه سحر، بوی ناز معبود و نیاز عابد، بوی شکستن غرور یازده ماه خودبینی.

رمضان می آید؛ با کوله باری از تجرد نور می خواهد بیاموزد که یکی هست و هیچ نیست جز او. می خواهد بگوید اگر سر کلاس خودسازی بنشینی، درمی یابی که عددی جز یک نیست؛ زیرا مصداقی جز یکی نیست.

رمضان آمده تا بگوید گر تو این انبان زِ نان خالی کنی، گنج معرفت می شود. آمده تا بگوید دهان از طعام بربند تا خورنده میوه درخت عشق شوی که منادی، دیروقتی است تو را به سوی خدا می خواند و تو در بند طعام و لباسی.

رمضان آمد تا شلاق به تن غفلت بزند و دست نوازش بر سر فطرت کشد؛ شاید غبار از جان برافتد.

رمضان آمده است؛ مثل بهار چمن زارهای احساس.

خوش آمد!

میزبان مهربان

امیر اکبرزاده

از راه می رسد مهمانی که ماه هاست انتظارش را می کشی. از راه چندین ماهه ای آمده است؛ مهمانی که هیچ با تو غریبه نیست، مهمانی که جز خبرهای خوش، برایت ره توشه ای ندارد؛ ره توشه ای که از سفر خویش به ارمغان برایت آورده است؛ ارمغانی که جز رستگاری نیست؛ رستگاری که جز به عهد ازلی، وعده داده نشده است؛ وعده ای که باگوشت و پوست تو آمیخته است بشارتش از ازل تا ابد. مهمانی آمده است که تو را نیز به مهمانی نور دعوت کند. رزق آب و آینه برایت آورده است و بشارت شوق و عشق. مهمانی که ماه هاست در سفر بود تا راه خانه ات را بیابد. مهمانی که آگاه است از اشتیاقی که در سینه ات موج می زند.

مهمانی آمده است تا تو را همراه خویش، به مهمانی بزرگ تری ببرد؛ مهمانی که میزبان مهربانی دارد؛ میزبانی که سال هاست او را می شناسی. از آن لحظه ای که در مراحل تکوین، به میزبانی اش اقرار کردی، از آن دقیقه ای که سجده بر درگاهش تو را به اوج برد.

میزبانت بسیار مهربان است. میزبانت دری را به روی تو گشوده است تا از آن به مهمانی خاص او راه بیابی، در روزهایی که پیش روست، روزهایی که درهای دوزخ را بسته اند به روی مؤمنان، روزهایی که حتی خواب در آنها عبادت است، روزهایی که حتی شب هایش روشن تر از روزهای دیگرند، روزهایی که روزهای رستگاری اند.

مهیای سفر شو، همراه مهمانی که آمده است تا تو به بزم الهی قدم بگذاری، بزمی که بزم محبت است؛ آنجا که هیچ بنده ای هیچ مهمانی بر دیگر مقدم نیست.

«بنازم به بزم محبت که آنجا گدایی به شاهی مقابل نشیند»

این بزم را خداوند، برای تو آماده کرده است تا رستگاری ات را تضمین کند، بزمی که در آن تنها تو هستی که باید سرنوشت خویش را به سمت رستگاری سوق دهی.

مهیای سفر شو...!

سراپا نگاه

رقیه ندیری

و ناگهان پل از هم می گسلد. فرو می افتم با هزار زخم ریز و درشت، میان دره ای که حرارتش، که تاریکی اش، که بادهای سوزانش... .

آه، چه بد جایگاهی است اینجا که قهقهه اهریمنان، به دست و پایم می پیچد! از عمق وجودم فریاد می کشم: «ببخش مرا»، اما حجم صدا در گلویم دفن می شود. من جسم خاکستر شده ام را دوباره به دوش می کشم؛ می ایستم که توان گریختنم نیست. لب های ویرانم، تشنگی ام را جار می زنند. ناگاه، سرب مذاب است که در من می جوشد.

می سوزم، اما نه از آتشی که مرا در برگرفته است، نه از هجوم گرزها و تازیانه ها، نه از سرکشیدن جام های برافروخته حمیم و نه از یورش بادهای مسموم؛ فقط قهر دوست متلاشی ام می کند؛ قهر کسی که مهربانی اش زبانزد هستی است.

این بار، رو به رویش می ایستم. سراپا نگاه، آه می کشم و بعد، ذره ذره می شوم از التماس. آن گاه که نمی دانم پس از چند صد سال، خود را در برهوتی می یابم مچاله و سوخته، تمام تنهایی ام را پلک می زنم. ناگاه، سواری آشنا مرا به نوشیدن کوثر فرا می خواند. از نو آغاز می شوم؛ با نام خداوند بخشاینده مهربان.

فرارویم، دری به سوی نور گشوده می شود.

در باغی قدم می گذارم که پای درختانش، نهرهای شراب و شیر و عسل جاری است. از قصرهای زمرد و یاقوت و مرجان عبور می کنم. در کنار طوبی می ایستم.

شاخه درخت در برابرم سر خم می کند و سیب در دستانم سرخ می شود.

فرشتگان، تکریمم می کنند؛ با همان صداقتی که خدا را در بدو آفرینشم توبیخ کرده بودند. بهشت، آمدنم را به هلهله می نشیند و من صعود می کنم روی بال کسی که جبرئیل را در کنار سدرة المنتهی جا گذاشت و بالا رفت. به عرش می رسم.

در برابر خداوندم؛ کسی که آسمان ها و زمین از آن اوست. زبانم بند می آید از این همه شکوه و جلال.

جوشن کبیر

ابراهیم قبله آرباطان

دست برافشانده ام تا از دهان شعله ها و خشم ها رهایی یابم.

از روزنه های شب، بر شانه های خاکستر شده ام، باران اجابت ببار!

من چراغی می خواهم از جنس آفتاب؛ دستی می خواهم به بلندای یک قنوت مستجاب؛ پایی می خواهم به استقامت یک کوه؛ «خلّصنا من النار یا رب».

آشنایم کن به آغاز این شب ها؛ به درک پنجره های لیالی قدر، به تجانس دست ها و آسمان ها.

نشسته ام برای شروعی دوباره.

نشسته ام و پرونده خاکستری ام، زانوانم را بیشتر از همیشه می لرزاند.

من در امتداد لیالی نور نشسته ام و چشم سپرده ام به کلماتی از نور.

«بک یا اللّه ».

جوشنی از کلمات کبیر، بر تن روحم می پوشانم و بوی تقدیس فرشتگان را می شنوم که در شب نزول، جاری است.

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند

می خواهم دوباره متولد شوم، پا بگیرم از پله های رفیع نیایش، قد بکشم از دست های بلند دعا.

برایم چراغی بیاورید از جنس ماه!

برایم توشه ای بیاورید از جنس کلمات استغاثه و تسبیح، می خواهم از زمین، به آسمان پل بزنم.

می خواهم در امتداد شب نجواها، خودم باشم و او. می خواهم کوله باری بگشایم از برگه های سیاه و با دستانی پر از برگه های سپید برگردم.

مرا به رنگ سپید تابان بنویسید. مرا با قلم نور بنویسید!

در کوچه های ایمان

حمید باقریان

با حلول رمضان، بوی عرفان در کوچه های شهر ایمان می پیچد.

فضای روحانی رمضان، فصلی است برای شکوفایی دل های عاشق، دل های تشنه حقیقت.

رمضان، ماه رهایی از فرش، ماه پیوند با عرش، ماه رسیدن به خانه دوست است.

می شود در فضای ملکوتی رمضان تکثیر شد و به «نورٌ علی نور» رسید.

طعم آبی رمضان، آسمانی از عشق را برای عاشقان طریقت به ارمغان می آورد.

در فصل نورانی رمضان، می شود به کانون روشنی از نور رسید. در رمضان می توان در لابه لای گل های توحید، در خانه همیشه روشن خورشید، در همه جای هستی، خدا را احساس کرد.

...و در رمضان، باید دل به دوست سپرد و مجذوب دوست شد.

صدای پای بهار

حسین امیری

صدای پای بهاری دوباره، صدای پای بهاری همیشه می آید.

مدتی است پلکم می پرد؛ شاید خبر از میهمانی عزیز است.

مدتی است دلم برای آمدنش شور می زند.

می آید مثل هر سال؛ وقتی که خسته ایم، وقتی که داریم کهنه می شویم و سنگین و سخت و سربی.

می آید؛ به موقع می آید و هیچ وقت دیر نمی کند؛ با یک بغل گل محمدی راز و نیاز می آید؛ با گل دعای سحر و نسیم دم افطار؛ وقتی از گذر ایام به غفلت می رسیم، وقتی از عبور روزهای تکراری جاده دلمان برف گیر می شود و پاهای مسافر ایمانمان یخ می زند، می آید برای تازه شدن ما.

می گویم مثل بهار؛ چون بهار، بهانه ای برای تازه شدن است. می گویم بهار؛ چون بهار باده نوشان، مستی و فرزانگی است.

می گویم بهار؛ زیرا فصل شکفتن انسان است، چون گل هایی که در دامن کوه های سرسبز به بهانه عبور جویباری عاشق، می رویند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1395برچسب:, | 4:22 | نويسنده : محمد کرامتی نژاد |